من بشدت دلم برا خونه بچگیا و اون همه علاقهم به مطالعه تنگ شده.
خونه مون که دو طبقه بود و من یه کارتن کتاب روی پله ها داشتم و همه شون رو ۱۰۰ بار خونده بودم و حفظ بودم.
افتاب میتابید تابستون و من یکی از اویزه های لوستر رو برداشته بودم و گرفته بودمش تو نور. نور اون تو تجزیه شده بود و من رنگین کمان دبده بودم و ذوق کرده بودم و به مامانم نشون داده بودم. مامانم الهی فداش بشم اومده بود پایه باهام
نگاه میکرد. علاقه من به فیزیک از همون جا شروع شد.
علوم پایه ؛ افرادی که علوم پایه خونده بودن همیشه بطرز عجیبی برام خاص شدن تو زندگیم. با اینکه از همه چور قشری توشون هست بعضی اشون یجوری بودن که من برا مدت طولانی قبول شون داشتم و بشدت دوسشون داشتم که در بعضی موارد ریدم. مثلا همین ادم ساده نمای هفت خط که وقتی باهلش رف میزدی همش تو فکر اثبات خودش بود و نمیتونستی دو کلمه مث یه دوست باهاش درد و دل کنی چون همش خودشو بالاتر تتو میدید واسه اون دو تا ریاضی فیزیکی که بیشتر از تو بلد بود. متاسفم برات.
گوز
همزمان هم .دلم برات میسوزه که اینقدر نیازمندی خودتو واسه کسی .که نصف تو سن نداره اثبات کنی