من مجبور شدم
من مجبور شدم دختر قوی باشم.
مجبور شدم تو بدترین شرایز که خونوادم منو یه دختر لوس و ضعیف تربیت کردن ولی هیچوقت حمایتم نکردن زندگی کنم.
مجبور شدم موقع مریضی به خونوادم نگم و وقتی دم مرگم خودم از پس خودم بربیام..
با کلی لاشی تو زندگیم که فکر میکردم ادمن.
اینقدر گریه کردم که اشک چشم هام خشک شد.
من اینقدر هیچکس رو حامی نداشتم که شده یکی از معیارام برا انتخاب پسر.
شدم یه شخصیت تنهای خجالتی و کم اعتماد بنفس با اینکه از نظر زیبایی و هوش متوسط رو به بالا ام.
ولی انگار
دیگه این زندگی فایده نداره.
دیگه ارزش چیزی رو نداره.
یه زمان طولانی حال و هوای من همین بود:
گوشی تو دستمه یه ریز
پیش عکست میخوابم من مریض
تو این کارو کردی.
میدونستی؟
ولی هیچوقت جواب پس نمیدی
شاید اصن اعتقاد نداری که تقصیر تو بوده.
مهم نیست
برای من دیگه مهم نیست.
برای من دیگه ارزشی نداره.
من نهایت احساسمو گذاشتم.
هیچی نصیبم نشد.
دقیقا هیچی
بجز گریه های بعدش
بجز اذیت شدن هاش.
بجز حتی یسری باور غلط
آدم باش و اینجا رو نخون.
خداحافطی کردم با همه خاطرات
با تو